پسرایرونی

پسرایرونی

حرف دل یه پسرعاشق ایرونی
پسرایرونی

پسرایرونی

حرف دل یه پسرعاشق ایرونی

دیدارم بیا هر شب...

دیدارم بیا هر شب...در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند ، دلم تنگ است... بیا ای روشن...ای روشن تر از لبخند...شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها ، دلم تنگ است... بیا بنگر چه غمگین و غریبانه ، در این دیوان سرپوشیده و این تالاب مالامال ، دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها... واین نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی... شب افتاده است و من تنها و تاریکم... و در این دیوان من دیریست ، در خوابند ، پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی... بیا ای مهربان با من... بیا ای یاد مهتابی... بعد از تو من چه کنم... با این دل تنها... تنها دعا میکنم... به اندازه ی تنها ییها یم... خوشبخت شوی... اما... پریچهرمان را خواندی با گریه هایم گریه کردی... با خنده هایم خندیدی... مرحبا بر تو آفرین... اما تو کجا خواهی نوشت از بی وفایی بازی روزگار... من می نویسم تو بخوان... اما دیگر با گریه هایم گریه مکن... بگذار در این تنهایی... بغض غزل گریه هایم را... با یاد تو گریه کنم... هر چند که گریه هایم از شانه های تو بی نصیب است... هر وقت غروب غزلی دلتنگی برای شب نوشت و رفت... من به شوق هرم گرم نفسهایت... دل را در تنهایی به یاد و خاطره های تو سر گرم می کنم... ترا به حرمت دلتنگیها ی عاشقی... هرگز فکر نکن که تنهایی... بدان که همیشه چشمانی نگران توست ...  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد