روی تخته سیاه چشمان من نوشتی دوستت دارم
وجمله تو روی تخته سیاه جان گرفت
و به پرستش رسید
و پرستش اوج یافت و به اشک تبدیل شد...
و اشک جاری شد و تو چون
توان دیدن اشکم را نداشتی صورت ات را برگرداندی
من در این فکرم که گناه تو نیست که از من دوری...
آخر اهورایی را با آدم زمینی چه کار؟
عادت توست که دست نیافتنی باشی و دور از دسترس
چرا که همیشه چیزهای قیمتی نیازمند مراقبتند...
با دست گرم ات اشک هایم را پاک می کنی...
و نمی دانی که با حرارت دست ات حتی می توانی دریای پر تلاطم وجودم را تبخیر کنی...
وهمچنان نمی دانی که چقدر از عشق لبریزم...
و نمی دانی که بی تو هیچ هم نیستم...
حتی هیچ !!!
توی دنیای پرازگرگ وهراس دارم عین ماهیا جون می کنم
خستم ازتظاهر ایستادگی جای دندون هزار گرگ به تنم