پسرایرونی

پسرایرونی

حرف دل یه پسرعاشق ایرونی
پسرایرونی

پسرایرونی

حرف دل یه پسرعاشق ایرونی

ردپای عشق

امشب به یادت ماه را در خانه مهمان می کنم

              هر درد پر اندوه را مستانه درمان می کنم

                      یا در خودم سوزم و آتش به هستی می زنم

                              یا هر چه هست و نیست را در سینه پنهان می کنم

                                          امشب به یادت تا سحر مست و غزلخوان می شوم

                                     پیمانه ای می نوشم و همرنگ مستان می شوم

                        در طرح خود نقش تو را همچون مسیحا می کشم

                   نام تو را می گویم و همراه باران می شوم

       امشب بیادت مرغ دل در سینه غوغا می کند

زخم هزاران آه را با ناله سودا می کند

               سر گشته و شوریده در کنج زوایای قفس

                            یک لحظه دیدار تو را دائم تمنا می کنم

                                         امشب به یادت در دلم تجدید پیمان می کنم

                                                         هر درد بی یاد تو را از دل گریزان می کنم

                                                                یا در سکوتم مثل برگ از شاخ می افتم به زیر

                                                                                           یا در هیاهوی زمان گیسو  

به روی گونه تابیدی و رفتی

به روی گونه تابیدی و رفتی مرا با عشق سنجیدی و رفتی تمام هستی ام نیلوفری بود تو هستی مرا چیدی و رفتی کنار اتظارت تا سحر گاه شبی همپای پیچک ها نشستم تو از راه آمدی با ناز و آن وقت تمنای مرا دیدی و رفتی شبی از عشق تو با پونه گفتم دل او هم برای قصه ام سوخت غم انگیزست توشیداییم را به چشم خویش فهمیدی و رفتی چه باید کرد این هم سرنوشتی ست ولی دل رابه چشمت هدیه کردم سر راهت که می رفتی تو آن را به یک پروانه بخشیدی و رفتی صدایت کردم از ژرفای یک یاس به لحن آب نمنک باران نمی دانم شنیدی برنگشتی و یا این بار نشنیدی و رفتی نسیم از جاده های دور آمد نگاهش کردم و چیزی به من نگفت توو هم در انتظار یک بهانه از این رفتار رنجیدی و رفتی عجب دریای غمنکی ست این عشق ببین با سرنوشت من چها کرد تو هم این رنجش خکستری را میان یاد پیچیدی و رفتی تمام غصه هایم مقل باران فضای خاطرم را شستشو داد و تو به احترام این تلاطم فقط یک لحظه باریدی و رفت ی دلم پرسید از پروانه یک شب چرا عاشق شدی در عجیبی ست و یادم هست تو یک بار این را ز یک دیوانه پزسیدی و رفتی تو را به جان گل سوگند دادم فقط یک شب نیازم را ببینی ولی در پاسخ این خواهش من تو مثل غنچه خندید و رفتی دلم گلدان شب بو های رویا ست پر است از اطلسی های نگاهت تو مثل یک گل سرخ وفادار کنار خانه روییدی و رفتی تمام بغض هایم مثل یک رنج شکست و قصه ام در کوچه پیچید ولی تو از صدای این شکستن به جای غصه ترسیدی و رفتی غروب کوچه های بی قراری حضور روشنی را از تو می خواست تو یک آن آمدی این روشنی را بروی کوچه پاشیدی و رفتی کنار من نشتی تا سپیده ولی چشمان تو جای دگر بود و من می دانم آن شب تا سحرگاه نگارن را پرستیدی و رفتی نمی دانم چه می گویند گل ها خدا می داند و نیلوفر و عشق به من گفتند گل ها تا همیشه تو از این شهر کوچیدی و رفتی جنون در امتداد کوچه عشق مرا تا آسمان با خودش برد و تو در آخرین بن بست این راه مرا دیوانه نامیدی و رفتی شبی گفتی نداری دوست من را نمی دانی که من ن شب چه کردم خوشا بر حال آن چشمی که آن را به زیبایی پسندیدی و رفتی هوای آسمان دیده ابریست پر از تنهایی نمنک هجرت تو تا بیراهه های بی قراری دل من را کشانیدی و رفتی پریشان کردی و شیدا نمودی تمام جاده های شعر من را رها کردی شکستی خرد گشتم تو پایان مرا دیدی و رفتی

تو بی نهایت شب

تو بی نهایت شب وقتی نگات می خندید
چشمای خیره ی من اندوهتو نمی دید
چرا غریبه بودم با قربت نگاهت تصویرمو ندیدم تو چشم بی گناهت
کاشکی برای قلبت یه آسمون می ساختم
روح بزرگ تو رو چرا نمی شناختم
آیینه گریه می کرد وقتی تو رو شکستم ستاره پشت در بود وقتی درها رو بستم
تو بودی و سکوت و غروب سرد پاییز باغچه رو زیر و رو کرد برگ های زرد پاییز
حالا من غریبه دنبال تو می گردم با قلب آسمونیت کمک کن تا برگردم
تو بی نهایت شب وقتی نگات می خندید
چشمای خیره ی من اندوهتو نمی دید
چرا غریبه بودم با قربت نگاهت تصویرمو ندیدم تو چشم بی گناهت
کاشکی برای قلبت یه آسمون می ساختم
روح بزرگ تو رو چرا نمی شناختم
آیینه گریه می کرد وقتی تو رو شکستم ستاره پشت در بود وقتی درها رو بستم

تنها نگین تو شدم

چله نشین تو شدم
نبض زمین تو شدم
مردهء بی دین همه
زنده به دین تو شدم
به ساعت مرگ غزل
تلخ آبه ای جای عسل
بر حلقهء نفرین شده
تنها نگین تو شدم
بی بال و بی پر در سفر از هر چه سایه خسته تر هر خط آخر پشت سر تا اولین تو شدم من بهترین تو شدم
ای حس از بر شدنی ای خط به خط نوشتنی در زنگ از خود رد شدن صد آفرین تو شدم
به جرم بی ستارگی شب همه شب به سادگی کشته شدم زنده شدم ستاره چین تو شدم
ای تو همیشه سفری از همه ام بی خبری من که به کوچه می زدم خانه نشین تو شدم خانه نشین تو شدم
به ساعت مرگ غزل
تلخ آبه ای جای عسل
بر حلقهء نفرین شده
تنها نگین تو شدم
بی بال و بی پر در سفر از هر چه سایه خسته تر هر خط آخر پشت سر تا اولین تو شدم من بهترین تو شدم

می دونم می دونم برنمی گردی

می دونم می دونم برنمی گردی

قول میدم وقتی که نیستی عکستو بغل نگیرم

قول میدم روزی هزار بار واسه ی اشکات نمیرم

قول میدم وقتی که نیستی پای عشق تو نسوزم

قول میدم در انتظارت چشمام رو به در ندوزم

می دونی که خیلی خستم ، می دونی دلم گرفته

می دونی دوریت عذابه ، می دونی گریم گرفته

می دونم برنمی گردی ، می دونم رفتی که رفتی

دروغ بود هر چی می گفتی ، میدونم

همیشه تو مهربونی واسه این قلب شکسته

واسه این حس غریبم که فقط دل به تو بسته

بیا برگرد تا که قلبم تو رو از خونه نرونده

دیگه از آخر قصه حتی یک لحظه نمونده

حالا که عاشق یکی دیگه شدی.

حالا که عاشق یکی دیگه شدی




حالا که لایق یه دیونه شدی


بذار حقیقتی رو برات بگم


قصه ی یه عاشق دیونه رو برات بگم :




یه روزی یه دیونه عاشق یه دیونه میشه
.


عاشق دیونه ی ما آواره ی صد تا می خونه میشه
.


نمی گفت به معشوقش دوسش داره عاشقش
.


آخه روش نمیشد بگه لالایی شبای اون اسم عاشقش
.


وقتی خیره میشد به عکس اون ثانیه ها معنی نداشت
.


تو قلب دیونه ی ما بی وفایی رنگی نداشت
.


فکر میکرد دنیا همه مثل اونن



خوب میتونن قلب همو از تو نگاها بخونن .


اما دید یه روز همه میگن



معشوقش عاشق یکی دیگه شده .


دست به دست اون راهی می خونه شده
.


دیونه ی ما اون روز شکست
.


اون شب لالایی نداشت تا صبح نشست
.


اشکُ تو چشاش من دیدم حلقه می بست
.


بعد زد ، آینـَـــــه رو شکست

تو انتظار جاده

تو انتظار جاده ها نشسته ام نشسته ام

ببین از این فاصله ها چه خسته ام چه خسته ام

ای روح خوب شاخه ها ای عطر خوب لحظه ها

به نبض سرخ قلب تو وابسته ام وابسته ام

به اعتبار بودنت به عادت شنیدنت

گل می ده قاب پنجره وقتی می خوام ببینمت

آه ای طلیعه ی بهار تو این خزون روزگار

برای شعر زندگیم واژه بیار واژه بیار

من به فتح اسم تو وابسته ام وابسته ام

از بند این همه غرور گسسته ام گسسته ام

برای اولین کلام تو بهترین بهانه ای

به خاطرت سکوتمو شکسته ام شکسته ام

زلال آب روشنم تو بهت سرداب زمین

                                            پر از نیاز گفتنم بیا ببین بیا ببین

منو با خودت ببر

تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته

نبودنت فاجعه بودنت امنیته

تو از کدوم سرزمین تو از کدوم هوایی

که از قبیله ی من یه آسمون جدایی

اهل هر کجا که باشی قاصد شکفتنی

توی بهت و دغدغه ناجی قلب منی

پاکی آبی یا ابر نه خدایا شبنمی

قد آغوش منی نه زیادی نه کمی

منو با خودت ببر ای تو تکیه گاه من

خوبه مثل تن تو با تو همسفر شدن

منو با خودت ببر من به رفتن قانعم

خواستنی هر چی که هست تو بخوای من قانعم

ای بوی تو گرفته تن پوش کهنه ی من

چه خوبه با تو رفتن رفتن همیشه رفتن

چه خوبه مثل سایه همسفر تو بودن

هم قدم جاده ها تن به سفر سپردن

چی می شد شعر سفر بیت آخری نداشت

عمر کوچ من و تو دم واپسی نداشت

آخر شعر سفر آخر عمر منه

                                      لحظه ی مردن من لحظه ی رسیدنه