پسرایرونی

پسرایرونی

حرف دل یه پسرعاشق ایرونی
پسرایرونی

پسرایرونی

حرف دل یه پسرعاشق ایرونی

خــــــون بازی

احساسی تو قلبش زبونه میکشه...
احساسی که تحملش سخته ولی دور بودن ازش...غیر ممکن...
حس میکنه عاشق شده...
حس میکنه شعله های عشقه که قلبشو میسوزونه...
سرمای این روزاشو فراموش میکنه...
زخمای کهنه ی قلبشو به باد فراموشی میسپاره و فقط...
با تموم احساسش به ندای دلش گوش میکنه...
عشق...عشـــــــق...عشــــــــــــــق...عشــــــــــــــــــــــق...
از تموم دنیا دل بریده ومیدونه که دنیاش...
وسط دستای معشوقش آرومه ، آرومـــــه...
به پای عشق هم قسم میخورن...
چون میدونن، تنها چیزی که این قسمو میشکنه...مرگـــــــه...
و از مرگ نمیترسن، تا وقتی دستای همدیگه رو گرفتن...
جز صدای تپش های گرم قلبشون، صدای هیچکس و هیچ چیزو نمیشنون...
و فقط تو رویا...خونه ی گرمشونو در کنار هم نقاشی میکشن...
حتی اگه تموم دنیا جمع بشن، تا دستاشونو از هم جدا کنن...
انقد عهدشون محکم هست...که حتی تو اوج سکوت، صدای همدیگه رو بشنون...
واسه همینه که زود به زود دلتنگه چشمای هم میشن...
دلتنگیه هر روز و هر شبشون از همین سکوت پرحرف و همین فریاد های ساکته...
انقدر همدیگه رو دوست دارن، که تو اوج آرامش...با صدای تپش قلب همدیگه...خوابشون میبره...
عاشقونه همدیگه رو دوست دارن و تو جاده ی عشق...قسم خوردن، هرگز صبر نکنن...
روزها رو میشکافن؛ تا به روز به هم رسیدن برسن...
از زنگ زدنای دزدکی... حال پرسیدنای یواشکی و سلام های پنهونی...
خسته شدن...
حالا میخوان با فریاد اسم همو صدا کنن و هرصبح...
با عشق...بهم صبح بخیر بگن...
میخوان به دنیا ثابت کنن که اگه نفس از ما جداشه...
اگه نور از چشمامون بره و اگه خون از رگهامون پاک شه...
بازم به عشق هم تا ابد، زنده خواهیم بود...
اینو رو قلب هم هک کردنو حالا وقتشه رو سردر خونه ی رویاهاشون بنویسن...
تا هرکس که نگاهش به اونجا افتاد، با یه نگاه بفهمه...این عشق...حتی تو افسانه ها هم نیست...
با آواز صدای هم،عاشق میشن و با گرمای نگاه هم زنده می مونن...
تو اوج بی کسی اشکاشونو جز به چشمای معشوق، نشون نمیدن و جز رو شونه های عشق...
سر نمیذارن...
گرمیه خونه شونو به هزاران هزار ستاره ی آسمون نمیدن و فقط با یه ندای هم...دست از نفس کشیدن برمیدارن...
اسطوره ی عشق میشن و خسته از این همه عاشقانه های پنهانی...
چشم از تموم دنیا میکشن...
برای اثبات عشقه هم...با مرگ بازی میکنن...
تا هیچوقت فراموش نشه...
من بخاطر تو...از خــــــــــودم گذشتم...
این از خود گذشتگی رو به دست تقدیر میسپرن و با اطمینان به سرنوشت...
از خون هم عشق میبافن...تا روزی از یاد نبرن...
که خون ما...حالا ستون خونه ی ماست...
هردو به این باور رسیدن و باز...برای عاشقتر شدن...
دست از این بازی عاشقانه نمیکشن...
به قیمت عشق هم، با خون هم بازی میکنن و با این خون بازی...
عشقو به درد ترجیح میدن...
تیغو برمیدارن و با قطره ای مقدس از اشک...
رگ بی تاب و عاشقشونو به دست باد میسپرن تا فریاد بزنن...
که اگه قراره من بی تو باشم...حتی دنیارو هم لایق زندگی نمیدونم...
با این فریاد، عشقو با خون خودشون، رو در و دیوار خونه نقاشی میکنن...
تا بهم بفهمونن، عشــــــق مــــــا، حتی از زندگی با ارزش تره...
این بازی تلخ انقدر ادامه پیدا میکنه...
تا یا نمیه ی خالی هرقلب، با قلب دیگری پر شه...
یا نیمه ی تنها مونده ی قلبم، تن به شکستن بسپره...
این قمار عاشقانه اگرچه خاطره ای پاک نشدنی از عشق خواهد بود...
اما هربار قدمی پراز نگرانی برای هردوشون خواهد شد...
قدمی که علاوه بر اینکه میتونه عشقشونو تا ابد جاویدان کنه..
میتونه برای همیشه دستاشونو از دست هم بکشه و آیا اون موقع...
حاضرن برای گرم شدن تو اوج سرما،دستای بی جون عشقشونو تو دست بگیرن...؟
آیا حاضرن با تنهایی بسازن و آیا حاضرن از عشق، درد بسازن...؟
آیا هنوز حاضرن، زندگیشونو بدن، تا شاید یه جایی دور تر از زمین، باز دستای همو بگیرن...؟
ای کاش یادشون نره وقتی قسم خوردن که نفس کشیدن جز با عشق...ممکن نیست...
ای کاش فراموش نکن که عمری...جز به خوشبختیه هم فکر نکردن و ای کاش...
از یاد نبرن روزایی که تو دستای گرم هم پرواز کردن...
از این خون بازی عاشقانه...کاش خونی به جا نمونه...
از این خون بازی پر از عشـــــق...ای کاش عمری تنهایی نمونه...
و از این بی کسی پر از درد؛ ای کاش عمری حسرت به جا نمونه...
چون شاید دیگه تنها راه برگشت...
........................
................
........
...

بی خیــــــــــال

اگه خیلی عاشقت بودم...بی خیال...
اگه خیلی دوستت داشتم...بی خیال...
اگه دنیام بودی و دنیامو ربودی...بی خیال...
بی خیال اگه تا آخرین نفس پشتت بودم و تو باورم نکردی...
بی خیال اگه تو بی محلی میکردی و من عاشق می موندم...
بی خیال اگه تو قلبمو میشکستی و من، فقط سکوت میکردم...
آره...بی خیال...اگه تولدم شد و جز یه پیام خالی، خبری ازت نیومد...
بی خیال اگه تا صبح منتظر بودم و بازم بی خبر موندم...
بی خیال اگه غرورمو شکستی و دم نزدم...
خب بی خیال اگه تو دنیا، هیشکی رو قد تو دوست نداشتم...
خب بی خیال اگه سر رو شونه ی هیشکی جز تو نذاشتم...
بی خیال اگه جز دستای تو، دستای هیشکیو نگرفتم...
بی خیال اگه انقد بد بودم...که فراموشت نکردم...
بی خیال...
چون دیگه نه من به تو میرسم و نه تو به من...
چون میدونم دیگه انتظار...معنایی نداره...
چون میدونم حالا سر رو شونه ی کس دیگه آروم میگیری...
میگم بی خیال...
چون دیگه تو رویامم چشمای نازتو تو چشمام نمیبینم...
چون دیگه تو خیالمم دستاتو تو دستام نمیگیرم...
چون دیگه انقد از هم دوریم...که انتظار...مثه باریدن بارون، وسط بیابونه...
قبل اینکه به خاک برسه، برمیگرده...
بی خیال اگه انقد شکستم که نمیشه دوباره بلند شم...
اگه عاشقونه عاشقت بودم تا عاشقت کنم و تو عاشق نشدی...بی خیال...
اگه تنها موندم تا تنهایی تو رو با تنهاییه خودم تنها نذارم...بی خیال...
اگه دیروزمو سوزوندم...تا امروز با من باشی و حتی فردا هم به تو نمیرسم...بازم بی خیال...
اشکال نداره...اگه انقد دوستت داره که نمیتونه بی خیالت شه...بی خیال...
اگه انقد میخوادتت که، براش مثه نفس شدی...بی خیال...
اما کاش وقتی نفسمو از من میگرفت...میشد بگه حالا که نفس یکی دیگه ای...بی خیال...
خونه مون سرد و تاریکه...
حتی تولدم برام مثه مرگ سیاهه...
دستای سردم هنوز رفتنتو باور نکردن...
گوشیمم هنوز به یاد تو گاهی بیخودی تک زنگ میزنه...
چشمام یه روزا، خود به خود به یادت پر از اشک میشن...
اگه این همه وابسته توامو تو حتی به من عادتم نداری...بی خیــــــال...
ولی ای کاش...وقتی بی خیال همه این چیزا که میشی...
من بیام تو یادتو...یادت بمونه...چقد دوستت داشتم...
اونوقت شاید انقد آسون نتونی جلو خاطراتم بنویسی...بی خیال...
زیر بارون که به یادت قدم میزنم...
اشک چشمام که لای قطره های بارون گم میشه و کسی که اشکامو نمیبینه...
گاهی با هر اشکم اسم تورو صدا میکنم...
اگه خیلی از من گذشتی و هنوزم اسمت...
حتی لای قطره های بارون تو یادمه...بی خیال...
روز تولدم...
از صبح تا شب چشم به راهت دوختم...
گفتم برمیگردی...لااقل واسه یه تبریک خشک و خالی زنگ میزنی و حتی اگه من خیلی نامردم...
تو انقد معرفت داری که با صدای گرم خودت...تولدمو تبریک بگی و به هرحال...
اگه انقد بدم که این حقو بهم ندادی...بی خیال...
تموم جسممو تو خاک و خون نشوندی و تموم اشکامو به قلبم آتیش کردی...اما...
با این همه...اگه حتی که شکستم، سکوت کردم...بی خیال...
اگه جلو چشمام دستای اون زنجیر جدایی رو تو دستات فشردی...
اگه من اشک ریختم و دست تو دستاش...تو خندیدی...
اگه من صدبار مردم و تو صدبار متولد شدی...
باشه اشکال نداره...بازم میگم بی خیال...
اگه سهم من از با تو بودن...اشک و زاری شد...
اگه سهم من از لبخند تو...شکستن و بی کسی شد...
و اگه دار و ندار من از تو...یه قاب عکس خالی شد...
باشه...عیب نداره...چشمامو میبندمو بازم میگم...بی خیال...
اما بیخیال قلبی که با رفتن از تپش ایستاد نشو...
بی خیال احساس من شدی...اما لااقل بیخیال احساس این خونه نشو...
غرورمو له کردی و حتی تا رویاتم بیخیال من شدی...
خب در عوض حرمت دستای سردمو تنها نذار...
عاشقت بودم...اما به تموم عشق و احساسم گفتی بیخیال...
ولی پس بیخیال انتظار این دل شکسته نشو...
من با رفتنت شکستم...مردم و نابود شدم...بیخیال...
اما لااقل بیخیال جسم بی جون و عاشقم نباش...
اگه هرچی گفتم برگرد...هرچی گفتم بمون...بیخیال...
اما اگه گفتم منو از یاد نبر...بی خیال نشو...
اگرچه دنیام ربودی...
اگرچه گفتی دوسم نداری...
اگرچه اونکه میگفتی نبودی...
هرچی که عاشقت بودم و تو منو از خودت روندی...بی خیال...
اگه عاشقونه اسمتو فریاد زدمو گفتم دوستت دارم...بیخیال...
اگه هرثانیه قلبم به عشق تو تپید بی خیال...
اما خواهشا...
حتی اگه بیخیال تموم این بی خیالیا میشی...
وقتی تو دفترچه خاطراتت...
به اسم من میرسی...خطش نزن...جلوش ننویس...
...بی خیــــــــال......

لبخند زورکی...

همه غرق شادی و من با یه لبخند زورکی...
اشکامو لای قطره های بارون پنهون میکنم...
با دلی که پر از حسرته...
چشمای خیسمو به آسمون بی ستاره م میدوزم و با سینه ای که از درد...
میسوزه...حسرته عمری خاطره رو به دوش میکشم...
همه پر از خوشی و من با یه لبخند زورکی...
قطره های بارونو به انتظار، میشمرم...
با قلبی پر از آرزو...
حسرته آرزوهامو به دست باد میسپرم و با سرمای بی روح قلبم...
حرمت خسته ی این خونه رو به دست میگیرم...
همه پر از لبخند و من با یه لبخند زورکی...
اشکای سردمو لای قطره های بارون گم میکنم...
شاید  که کسی از سوز این دل...
چیـــــــزی نفهمـــــه...
دست خودم نیست...از روی عادته...
از روی عادته که اونجا که باید لبخند بزنم...پر از اشک میشم...
از عادته که اونجا که باید شاد باشم...پر از حسرت و دردم...
و از عادته که زورکی میخندم...بلکه کسی درد قلبم رو ندونه...
از عادته که خون گریه میکنم...که کسی اشکامو نبینه...
از عادته که هر دم گوشه گیرم...که کسی سراغشو ازم نگیره...
و از عادته که نفسام یخ میزنه...هر وقت که یاد بی وفا...قلبمو آتیش میزنه...
همه از عادته اما پس کو اونکه منو به این بی کسی عادت داد...؟
همه از عادته اما، پس کو دلیل این همه عادت بچگانه...؟
همه از رو عادته اما پس چرا به دادم نمیرسه، دلیل تموم عادتای من...؟
پس کو اونکه عادتم داد به تنهایی...؟
پس کجاس اونکه عادتم داد به بی کسی...؟
یا پس کجاس اونکه عادتم داد،منو به این بغض یخ زده...؟
پس کجاس که خودش عادتواز سرم بگیره...؟
پس کجاس که خودش تنهاییامو خط خطی کنه...؟
پس کجاس که بیاد و بی کسی هامو پر پر کنه...؟
خب کجاس که خودش بغض یخیمو بشکنه...؟
پس کجاس...؟
همه پر از شادی و شور و من با یه لبخند زورکی...
گوشه ای با بغض سردم خلوت میکنم...
همه پر از آرامش و من با یه لبخند زورکی...
با حسرته آرامش، خودمو آروم میکنم...
همه همپای خوشبختی و من با یه لبخند زورکی...
از باور این بدبختی فرار میکنم...
همه خوشبخت و پس کجاس...اونکه امید خوشبختیه من بود...؟
اونکه دلیل زندگیه من بود و اونکه خاطراته شیرینه قلب شکسته م بود...؟
این همه تنهایی رو حس میکنم و انگار...
آروم آروم...کـــم میارم...
کم میارم وقتی دستای دیگران تو دست هم میبینم...
کم میارم وقتی عشقو تو چشمای دیگران میبینم ...
و کـــم میارم وقتی...میبینم من از اون عشــــــق مقـــدس...
حالا دیگه جز دلتنگــــــی... هیچی ندارم...
حالا دیگه جز تنهـــــایی...هیچــــی نــــــدارم...
و حالا دیگه جز حسرت...هیچی ندارم...
فقط منمو دلتنگی...فقط منمو تنهایی...
و فقط منمو حسرت گرفتن دستاش...تو اوج بی کسی...
همه خوشحالن و من با یه لبخند زورکی...
میزبان فکر و خیالای احساسی که مدتیه...زخمی شده...
میزبان انتظار مرگبار این ساعت کهنه و تیک تاک سرد زندگی...
از پشت شیشه های بارون زده ی چشمام...
تموم دنیارو پر از حسرت میبینم...
و درگیر خیالاته خشک این روزامو...در بند سلول تاریک عشق...
جز به پایان این قصه ی تلخ، به چیزی فکر نمیکنم...
لبخندو رو لب همه میبینم و برای حفظ آبرو...
زورکی لبخند میزنم...
تا مبادا کسی دلیل این همه تنهاییمو بفهمه...
رفتنشو از در ودیوار پنهون میکنم و خیسه اشک، زورکی لبخند میزنم...
بلکه دلیل این همه بغض و گریه رو...کسی نفهمه...
تا کسی نفهمه عشق من نیست...
تا کسی نفهمه عشق من رفته...
و تا کسی نفهمه این بی کسی، همه از تقدیر تاریک منه...
تا کسی نگه اون بی وفا بود...
تا کسی پشتش بد نگه...
تا کسی تو این ظلمت تاریک زندگیم، اونو مقصر نکنه...
این همه آتیشم زد و هنوز...
برای حفظ آبروش...
زورکی لبخند میزنم...تا کسی بهش بد نگه...
زورکی زندگی میکنم و خم به ابرو نمیارم...
که کسی نفهمه از چی شکستم...
خیس اشک میشم و زورکی اشکامو پنهون میکنم...
تا کسی ندونه از چی له شدم...
از حسرت میسوزم و زورکی سکوت میکنم...
تا صدای لرزونم...نشونی از تموم بی کسیم نباشه...
سراغشو ازم میگیرن و زورکی دروغ میگم...
بلکه هیشکی نفهمه چه دردی پشت لبخند سردمه...
هرجا باشم سراغه بی وفای منو میگیرن و چه جوری سکوت کنم...
لحظه ای که روم نمیشه بغضمو بدزدم...وقتی اسمش میاد وسط...؟
همه خوشحالن و من با یه لبخند زورکی...
زیر بارون چترمو میبندم...
بلکه بارون..این لکه های حسرتو از وسعت پاک قلبم، بشوره...
یا بلکه به تموم این خنده های زورکی...پایان بده...
قلبم میبینم و میدونم...
که دیگه عشقم برنمیگرده...

خسته ام میفهمید؟!

 

 

 

 

خسته ام میفهمید؟!

 خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن.
 خسته از منحنی بودن و عشق.
خسته از حس غریبان? این تنهایی.
بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت.
بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ.
بخدا خسته ام از حادث? صاعقه بودن در باد.
هم? عمر دروغ،
گفته ام من به همه.
گفته ام:
عاشق پروانه شدم!
واله و مست شدم از ضربان دل گل!
شمع را میفهمم!
کذب محض است،
دروغ است،
دروغ!!
من چه میدانم از،
حس پروانه شدن؟!
من چه میدانم گل،
عشق را میفهمد؟
یا فقط دلبریش را بلد است؟!
من چه میدانم شمع،
واپسین لحظ? مرگ،
حسرت زندگیش پروانه است؟
یا هراسان شده از فاجع? نیست شدن؟!
به خدا من همه را لاف زدم!!
بخدا من هم? عمر به عشاق حسادت کردم!!
باختم من هم? عمر دلم را،
به سراب !!
باختم من هم? عمر دلم را،
به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!!
باختم من هم? عمر دلم را،
به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان!!
بخدا لاف زدم،
من نمیدانم عشق،
رنگ سرخ است؟!
آبیست؟!
یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟!
عشق را در طرف کودکیم،
خواب دیدم یکبار!
خواستم صادق و عاشق باشم!
خواستم مست شقایق باشم!
خواستم غرق شوم،
در شط مهر و وفا
اما حیف،
حس من کوچک بود.
یا که شاید مغلوب،
پیش زیبایی ها!!
بخدا خسته شدم،
میشود قلب مرا عفو کنید؟
و رهایم بکنید،
تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟
تا دلم باز شود؟!
خسته ام درک کنید.
میروم زندگیم را بکنم،
میروم مثل شما،
پی احساس غریبم تا باز،
شاید عاشق بشوم!!

هیچ کس نیست...

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:

چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟

چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟

اما افسوس که هیچ کس نبود ...

همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...

آری با تو هستم ...!

با تویی که از کنارم گذشتی...

و حتی یک بار هم نپرسیدی،

چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!


همه می گویند تلخ ترین قسمت هر عشق جدایی است

  همه می گویند تلخ ترین قسمت هر عشق جدایی است 

 

اما من می گویم تلخ ترین قسمت آن وقتی است که دو نفر عوض می شوند 

 

و به سختی می توانند همدیگر را تشخیص دهند  

تازه بعد از آن است که شاید جدایی اتفاق بیفتد و شاید حتی به آن نیازی نباشد 

بگذار .......قلب سیاه

بگذار از آنچه که می آید بگویم
از روزگار پرگلایه
از آنچه مرا دلتنگ کرده است
از آنچه مرا در خود شکسته است
بگذارید باز بگویم
...از کسی که از دلش بی خبر است
خسته ام !
به جان تو
که از هیچکس و ناکس گله ای ندارم
از عزیزانم حتی
عزیزانی که مرا به سادگی باد
آشفتند و پر پر کردند!
نه ... نه...
دیگر جایی برای گلایه نیست؛
تنها می خواهم بنویسم که روزی روزگاری
پیش آنکه مرا عشق آموخت
_ پیش دلم _
کم نیاورم !!!